پوپر نیز با طرح عقل گرایی انتقادی معتقد است که از طرفی انسان در شناخت ها و آزمونها خطاپذیر میباشد و از طرف دیگر وی اشرافی به جزییات زندگی اجتماعی نداشته و زندگی اجتماعی نیز دائما در حال پویایی است و چنین است که او نمی تواند به مهندسی و راهبری کلان اجتماعی بپردازد.[۴۵]»
«مخالفان برنامه ریزی دولتی در عرصه های اجتماعی و اقتصادی معتقد به لغزش پذیری عقلند . لذا بر این باورند که مفاهیم و حقایق در ذهن افراد متعدد وجود دارد و نه در ذهن افرادی مشخص زیرا به جهت تفکیک میان دوحوزه بود و نبود،هرکدام از افراد بهره ای از حق دارند. از همین رو این دیدگاه به طور اساسی به وجود فراروایتی و مرکزیت اندیشه ای که بدان پناه برده شود،معتقد نیست و قائل به این نکته است که حقایقدر یک کنش ارتباطی و تعاملی ساخته میشوند و اهداف مطلوب پیشینی وجود ندارد[۴۶].»
لیبرالیسم و دخالت مخفی در فرهنگ
هرچند از باب نظری مکتب لیبرالیسم چنین عقیدهای دارد، اما لیبرالیسم در عمل، عملکرد کشورهای طرفدار این نظریه و مکتب حکایت از چیز دیگری دارد. بعد از آنکه ارزش های فرهنگ سرمایه داری جا می افتد و تثبیت می شود،دخالت یا نظارت دولت بر شئون اقتصادی و اجتماعی و نیز فرهنگی برای حفظ دستاوردهای آن ضروری می شود.نظریه ی بی طرفی دولت لیبرال ، نظریه ای خود شکن است. زیرا از طرفی معتقد است که دخالت دولت در تحمیل یا ترغیب گونه ای خاص از زندگی، چه در زمینههای اقتصادی و چه زمینههای فرهنگی، اخلاقی و مذهبی و سیاسی، مانع استقلال فردی مردم و احترام به آزادی و حق انتخاب آنان است.این رویکرد اساسی، لیبرالیسم و ارزش های بنیادین آن را دستخوش زوال قرار میدهد.زیرا برای نمونه در بعد فرهنگی،اگر دولت لیبرالی،هیچ سیاست و تدبیر و تصمیمی در جهت رشد و تقویت و حفظ فرهنگ لیبرالی و نهادینه کردن ارزش های بنیادین آن در نسل های جدید نداشته باشد و فرهنگ عمومی را به خود رها کند، این احتمال وجود دارد که به تدریج فرهنگی که مدافع و حامی عناصر لیبرالیسم است، به تدریج مضمحل شود.بدین ترتیب آشکار می شود که مدافعان لزوم بی طرفی دولت لیبرال، در عمل دچار تناقض میشوند.
اگرچه دیدگاه دخالت مخفی در فرهنگ در پیشگامان و تئوریپردازان لیبرالیسم هم سابقه داشته و در این باب، میتوان به سخنان توماس هابز اشاره کرد که نظارت و بلکه حاکمیت مستقیم دولت را بر فرهنگ ضروری میشمارد و چنین حقی، یعنی حق ممیزی و وارسی و نیز سیاستگذاری فرهنگی را در ردیف حق وضع قانون و حق رسیدگی به دعاوی و قضاوت و…، از حقوق دولت به شمار میآورد.
« پیشگامان فکری سرمایه داری همچون آدام اسمیت که با دخالت دولت در امور اقتصادی مخالف بودند،مداخله ضمنی دولت را در امر فرهنگ جایز میدانستند.فرهنگ را در قلمرو خدمات عمومی به حساب می آوردند که دخالت دولت در آن، زیانی و مزاحمتی رادر جریان زندگی به وجود نمی آورد. در خارج از این قلمرو دولت فقط میتواند حمایتگر فرد باشد.خوش بینی آدام اسمیت از ایجا سرچشمه می گرفت که می گفت اختلاف مردمان ثروتمند و فقیر از آنچه ما تصور میکنیم کمتر است.اگر فرد را به حال خود بگذارند سعادت را به دست می آورد.هرچیز که نظم طبیعی را مختل کند عامل بدبختی است و برای بشریت مفید نیست. به همین سبب است که وی با مداخلات حکومت مخالفت دارد. قدرت عالیه حکومت قبل از هرچیز برای آن است که ما را در مقابل بی عدالتی و تجاوز و مخصوصا تجاوز به ملک مصون نگه دارد. قدرت حکومت ممکن است و میتواند در مورد فرهنگ و یا اموری که برای مردم مفید است و زیانی ندارد اقدام کند،لکن خارج از این قلمرو محدود و مشخص، نقش حکومت فقط پشتیبانی و حمایت از افراد است.[۴۷]»
در دوران متاخر که نظریه پردازان نظام سرمایه داری هم به لحاظ پیدایش و رشد سوسیالیسم که واکنشی در برابر بی بند و باری های سیستم رقابت آزاد بود و هم به لحاظ مسایل انسانی، دخالت دولت یا نظارت دولت را در امور اقتصادی جایز دانستند،دخالت دولت در امور فرهنگی را جدی تر مورد توجه قرار دادند و حتی دخالت و نظارت دولت در امر فرهنگ را ضروری و لازم دانسته و بلکه آن را یک وظیفه ومسئولیت برای دولت به شمار آوردند.به طوری که بعد از جنگ جهانی دوم موضوع فرهنگ و توسعه فرهنگی و نقش دولت در این مورد به منزله هدفی ملی و بینالمللی مطرح گردیده و بحث های فراوانی بر انگیخته است.
در عمل نقطه عطف ظهور و بروز این دیدگاه لیبرالیسم را میتوان فروپاشی بلوک سوسیالیستی دانست که پس از آن، نظریهپردازان لیبرالیسم با جرئت کامل به برتری این مکتب تصریح کردند که اولاً، لیبرالیسم الگوی موفق و کارآمد بشری در حوزه مدیریت سیاسی و نظام اقتصادی و فرهنگی است. ثانیاًً، الگوهای رقیب لیبرالیسم با ناکامی و شکست مواجه شدهاند. ثالثاً، الگوی جایگزین و رقیب دیگری برای لیبرالیسم وجود ندارد. .[۴۸]
بنابرین، رهبران لیبرالیسم باید مسئولیت خویش را در جهت تشکیل حکومت جهانی درک کنند و دیگر جریانها و منتقدان باید این نکته را درک کنند که هر نوع مخالفت و مقاومت در برابر این جریان عظیم تاریخی، مقاومتی محکوم به شکست خواهد بود.تئوری پایان تاریخ فوکویاما، دهکده جهانی مک لوهان، موج سومِ الوین تافلر و نظریه برخورد تمدنهای هانینگتون، هر یک از منظرهای مختلف به بیان همین نکته میپردازند.در این میان، سخنان و دیدگاه فرانسیس فوکویاما روشنتر است. وی میگوید:« لیبرالیسم واپسین تجربه بشری و پایان ایدئولوژیسازی است. بنابرین، پایان جنگ سرد، پایان تاریخ نیز به شمار میرود.فوکویاما علاوه بر این، سخن دیگری نیز دارد که شاهد مثال اصلی ما میباشد. وی میگوید: در این دوران، مسئولیت ویژهای بر عهده سیاستمداران و سردمداران لیبرالیسم است و آن این است که، لیبرالیسم هماکنون ایده های وسیع جهانگشایی ندارد که از آن طریق، به مردم حرکت و انگیزه بدهد. از طرفی، دشمن و معارضی هم ندارد که مبارزه با آن در مردم ایجاد انگیزه کند، لذا باید احتمال خطر، پوسیدگی و بیانگیزگی را جدی گرفت. بنابرین، لیبرالیسم باید مسند ارشاد را در دست بگیرد. (چیزی که تاکنون علیه آن شعار میداد!) اگر مردم به سمت پوسیدگی بروند، آن وقت بنیادگرایی بینشان رشد میکند. پس ما باید برای مردم نسخه اخلاق، نسخه عرفان و نسخه زندگی بنویسیم.[۴۹]»